ثمره ی عشقمون

خاطره زایمان 1

1394/1/30 8:55
نویسنده : مامان بهاره
237 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم ،عشقم امیدم الان که دارم این مطلب رو برات مینویسم سرکارم و خیلی خیلی دلتنگتم.مامانی منو ببخش خیلی وقته نیومدم برات بنویسم این روزا حسابی سرم شلوغه تو اومدی و تموم وقت منو پر کردی عزیز دلم مامان قربونت بره.

الان میخوام برات خاطره اون روز ،روزی که بهترین روز زندگی مامان بهار و بابا امیر شد رو برات بنویسم روز تولدت.

یه روز سرد زمستونی خدا یه فرشته کوچولوی نازنازی رو گذاشت توی بغلم و منو لایق مادر شدن دونست .

روزی که همیشه تو رویاهام میدیدمش و آرزوشو داشتم ، وقتی وبلاگ و حاطرات دوستامو میخوندم اشک میریختم میگفتم خدایاااااااااا یعنی میشه منم این روزهارو ببینم .

الهی شکر پسرم تو اومدی الهی این روزها قسمت همه ی منتظرا باشه .

و اما برات بگم از روز تولدت......

صبح روز 28 دی ماه از خواب بیدار شدم برخلاف انتظارم خیلی آروم بودم فقط هیجان داشتم نمیدونم چجوری حسمو برات بگم خوشحال از اینکه بعد 9 ماه انتظار قراره ثمره عشقمو بغل بگیرم  اضطراب از سلامتی تو و ناراحت از اینکه برای همیشه دارم تورو از وجودم میکنم ....خیلی دلم برای این روزا تنگ میشه برای تکون خوردنات ، لگد زدنات، سکسه هات و....

قرآن خوندم ، هفت تا نادعلی خوندم ،زیارت عاشورا و .... که خیلی بهم آرامش دادن

مثل همیشه خودمو پسرمو به خداسپردم و از خواستم همه چی به بهترین شکل مثل همیشه پیش بره.

با بابایی رفتیم اتاقت فیلم گرفتیم کلی برات حرف زدم بعدش حاضر شدیم مامانی و خاله آزی اومدن پایین و همه باهم رفتیم به مت بیمارستان.دکترم گفته بود ساعت 8 اونجا باشم .توی راه زیارت عاشورا میخوندم خیلی برخلاف تصورم آرامش داشتم مطمِِئین بودم خدای بزرگ مثل همیشه هوامونو داره.

رسیدیم بیمارستان بابایی ویلچر گرفت و منو باویلچر برد تو بخش زایمان خیلی خنده دار بود،اونجا با مامانی و خاله آزی رفتیم داخل یه اتاق و لباس بهم دادنعوض کردم و آمادم کردن برای اتاق عمل از هم بدتر سوند زدن بود که خیلی چندش آور و دردناک بود.

بعد از یه ساعتی انتظار بالاخره اومدن صدام زدن بریم اتاق عمل صدای نی نیها میومد خیلی ذوق زده بودم میگفتم انشالا به همین زودی روی ماهتو میبینم و بغل میگیرمت.

دایی شهرام هم اومد بود و با بیهوشیش صحبت میکرد ،دمه در اتاق عملبا مامانی و اله آزی و بابایی خداحافظی کردم اصلا گریه نکردم خیلی مخوشحال بودم بهلهههههه همچین مامان شجاعی داری شما.

داخل اتاق عمل روی تخت گفتن بشینم دکتر بیهوشی اومد و گفت خمشو یه آمپول گنده زد توی کمرم و گفت دراز بکش منتظر بودم خانم دکتر بیاد کم کم پاهام گرم شد و سنگین ، خانم دکترم اومد بالای سرم تا دیدمش آرامش گرفتم.یه پرده کشیدن جلوی صورتم یهو دیدم دایی شهرام با لباس اتاق عمل اومد بالای سرم واااای خیلی خوشحال شدم از دیدنش .

پاهام کامل بی حس شده بود یه پرستاری کنارم ایستاده بود بهش گفتم خیلی ضعف دارم و نمیتونم درست نفس بکشم یه ماسک اکسیژن واسم گذاشتن خیلی بی حال شدم از پرستار پرسیدم شروع کردن گفت هنوز نه اما از نگاهش فهمیدم دکترکارشو شروع کرده چیزی نگذشت شاید چند دقیقه صدای آب اومد و صدای گریه یه نی نی نازنازی رو شنیدم اون صدای گریه تو بود پسرم قشنگترین صدایی کهتا به حال شنیده بودم اصلا احساس اون لحظم قابل وصف نیست ، اشکام میریخت خانم دکتر یه نی نی خیلی زیبا و خوشگل نشونم داد گفت اینم پسرت خیلی ماه بودی اخ پسم الان بدنم یخ شد با یادآوری اون لحظه ،انقد تمییز و نورانی بودی تا بحال نوزادی به این زیبایی ندیده بودم بردنت لباس تنت کنن و ببرنت تو بخش

ادامه ماجرا رو تو پست بعدی برات تعریف میکنم.......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)