ثمره ی عشقمون

هفته 18 : خاطرات سرکلاژ

1393/7/4 23:31
نویسنده : مامان بهاره
334 بازدید
اشتراک گذاری

حالا اومدم از خاطرات سرکلاژم بنویسم ، از اونجایی که توی سونوی مجدد مشخص شد سرکلاژم کمتر شده من هم همه چیو سپردم به خدا و منتظر تصمیم دکترم شدم ، دکتر هم تصمیم گرفت سرکلاژ بشم.

یکشنبه شب مامانی پروین برام سوپ درست کرد و اومد پیشمون منم رفتم حمام و سوپمو خوردم و خوابیدم جالبه اصلا هیچ استرسی نداشتم شاید برای اینکه همه چیو سپرده بودم به خدا اصلا نمیترسیدم تازه احساس میکردم این به نفعه پسرمه و انشا الله دیگه تا آخر بارداریم به سلامت و هیچ نگرانی میگذرونم.

دوشنبه صبح 10 شهریور ساعت 10.5 رفتیم کلینیک بابایی صبح زود رفت کارای بستری شدنمو بکنه و اومد دنبالمون و با مامانی رفتیم.  اونجا که رفتیم بهم لباس دادن تا لباسامو عوض کنم خیلی لباساشون بامزه بود. مامان بهاره حسابی تو این لباسا خنده دار شده بودپسر گلم. لباسا رو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم خیلی زود اومده بودیم خانم دکتر همون ساعت 2 عملاشو شروع میکنه و من باید تا اون موقع منتظر باشم تازه از ساعت 7 که صبحانه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم و حسابی من و پسره گلم گشنه شده بودیم ؛ اومدن آنژوکت وصل کردن که خیلی درد داشت و یک سرم بهم زدن و دایی شهرام هم اومد اونجا و همه منتظر بودیم تا اینکه ساعت 2 اومدن صدام زدن وراه افتادیم که بریم اتاق عمل.

بابایی با من اومد تو آسانسور اما مامانی پروین و دایی شهرام از اون یکی آسانسور رفتن . طبقه یک بابایی رو گفتن همینجا منتظر باش تا صداتون کنیم . ما رفتیم طبقه زیر زمین اونجا مامانی پروین و دایی شهرام هم بودن من نتونشتم با اونا خداحافظی کنم با امیر جونم هم خداحافظی نکردم رفتم تو اتاق عمل خانم دکترم و دیدم تا دیدمش خیلی خوشحال شدم رو تخت خوابیدم و بیهوشی رو بهم تزریق کردن منم حسابی گیچ شده بودم یهو دایی شهرام آمد بالای سرم و گفت نگران نباش من اینجام منم دیگه هیچی نفهمیدم و خوابیدم تا اینکه کم کم بهوش آمدم دیدم دارن میبرنم توی اتاقم و بابایی با کمک پرستارا منو گذاشتن رو تخت.

واااای خیلی درد داشتم فقط میگفتم درد دارم و هی گیچ بودم همون اول خواستم به پهلو بخوابم تا پسرم اذیت نشه به سختی به پهلو خوابیدم خیلی درد داشتم همش میگفتم پسرم خوبه تا یهو یک لگد محکم به مامانی زدیمنم کلی ذوق کردم و خیالم راحت شد و الهی فدای اون پاهای کوچولوت بشم مامانی . تو بیای من پاهاتو ببوسم پسر قشنگم عاشقتم یکی یکدونه مامان . کم کم حالم بهتر شد سه ساعتی گذشت گفتم بریم خونه منو با برانکارد بردن تا دم ماشین و اونجا صندلی عقب دراز کشیدم . خیلی احساس خستگی میکردم دردم هم کم و بیش داشتم انگار اثر مسکن رفته بود.

اومدیم خونه و سریع دراز کشیدم شبش هم دایی شهرام و دایی رامین اومدن پیشمون بابایی رفت مرغ سوخاری گرفت و خودم خیلی گشنم بود . از فرداش حالم خیلی بهتر شده بود بعضی اوقات درد داشتم مخصوصا وقتی میخواستم از جام پاشم . تا دوهفته هم باید استراحت مطلق باشم و فقط برای دستشویی از جام باند بشم. مامانی ، پسرم عشقم اینو بدون مامان همه اینا رو بخاطر دیدن روی ماه تو تحمل میکنه ، برای بغل کردنت ، بو کردنت لحظه شماری می کنم پسر گلم مامانی ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش و بهم قول بده خوب بزرگ بشی و سالم و سلامت بیای بغلمون ، پسرم تو رو بخدا و حضرت علی(ع) می سپرم . الهی امام علی (ع) نگهدارت باشه . انشا الله هفته های باقی مانده رو به سلامت و دل خوش سپری کنیم و تو رو سالم بغل بگیرم.

دوستت دارم عشق من ، مرد دوم زندگی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)