ثمره ی عشقمون

این روزها یه فرشته مهمون خونمون شده خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

1394/7/14 11:28
نویسنده : مامان بهاره
122 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر قشنگم تو اومدی شدی همه ی زندگی من و بابایی

تموم وقتمون گزاشتیم برای پسری یعنی فرصت هیچ کاری نداریم ،بابایی یه هفته نرفت سرکار و پیشمون بود .خداروشکر شیرم بهتر شده و گل پسرم سیر میشه.

مامانی پروین و خاله ازاده هم شبا پیشمون میمونن، شبا برای اینکه بتونم با خیال راحت استراحت کنم و هی چکت نکنم کنار مامانی میخوابی ،بنده ی خدا همش مراقبته منم هر دوساعت پا میشم و شیرت میدم.

خداروشکر روز چهارم نافت افتاد و روز گنجم بردیمت حموم، اولین حموم زندگیتو مامانی پروینت برد منم بهعنوان دستیار اومدم  انقدر کوچولو بودی که آدم میترسه حتی بغلت کنه .خیلی هول کرده بودم تو حموم ، مامانی حمومت کرد و داد بغل من تا ببرم لباس تنت کنم خیی استرس داشتم یه وقت سرما نخوری.

پسرم چند وقتیه انقد سرم با شما گرمه که نتونستمبه موقع برات بنویسم ،الان توی محل کارم نشستم( حالا جریانشو برات میگم ) و دارم برات مینویسم سعی میکنم هرچی به ذهنم میرسه و یادم میاد برات بگم.

خاله آزی بعد سه هفته رفت تهران ،اولین باری بود که انقدر طولانی موند اونم فقط بخاطر علیرضاجون، اصلا خاله نمبتونست دل بکنه ازت ،رفت و ما کلی دلتنگش شدیم .منم این روزا خیی خیلی دلتنگتم اصلا دوست ندارم تنها بمونم ،بعدازظهرها که میشه حسابی دلم میگیره اینا همه بخاطر تغییرات هورمونیه بعد زایمانه و طبیعیه عزیزم.

علیرضای گلم بابت داشتنت خدارو هزار بار شاکرم و تمام تلاشمو میکنم یه مامان قوی و محکم برای پسرم باشم  .توکل به خدا

علیرضا روز سوم تولدت یهو دیدم رنگت داره زرد میشه و همینطور گوشه چشمات خدا میدونه چقدر غصه خوردم ،گریه میکردم میترسیدم از اینکه بیمارستان بستریت کنن .بردیمت پیشخانم دکتر صادقی و برات آزمایش نوشت ،من تو ماشین موندم بابایی با مامانی پروین بردنت تا ازت آزمایش بگیرن ،الهی بمیرم برات پسرم مامانی میگه اول از یه رگ خواسته بگیره نشده دوباره از پشت دست کوچولوت خون گرفته اونم قطر قطره میومده الهی فدات بشم.دردو بلات بخوره تو سرمن عزیزم. خدارو هزار مرتبه شکر زردیت بالا نبود اما لب مرز بود .مامانی پروین چند وعده بهت شیرخشت و ترنجبین داد زردیت خیلی کمتر شد اما هنوز گوشه ی چشمات زرده که اونم دکتر گفت به مرور زمان خوب میشه و کامل از بین میره.

دیگ جونم برات بگه نشد برات شب شیش بگیریم چون هنوز حال من مساعد نبود ،شب دهم تولدت خانواده بابایی و خودمون دور هم بودیم .علیرضا خیلی حساس شدم خیلی خودمو دیگران رو آزار میدم همش حس میکنم خوب بهت نمیرسم، دلم نمیخواد دورو برت شلوغ باشه ،دوست ندارم کسی بغلت کنه ،بهت دست بزنن .خیلی خودمو اذیت میکنم و حرص میخورم اما چه کنم اصلا دست خودم نیست.انشالله پدر بشی شاید ذره ای از حس مادرانه ی منو درک کنی.

روز 13 تولدت بردیمت بهداشت الهی شکر وزنت خوب بالا رفته از نمودار زده بالا الهی شکر باور کن خستگی و شب بیداریها از تنم درشد.

رز 23 تولدت مامانی رفت مشهد نامزدی ایمان پسرخالم بود ،ما برای اولین بار باهم تنها شدیم یکم استرس داشتم اما خداروشکر همه چی خوب بود  خدا مثل همیشه کنارم بود.خودم میبردمت توی دستشوی میشستمت.یه دفعه هم با بابایی بردیمت حموم توی وانت شستیمت تجربه ی لذت بخشی بود خدایا شکرت داریم این روزهارو میبینیم قسمت همه ی منتظرا بکن به آبروی اما حسین.

یه اتفاق خیلی خیلی بامزه ،دو بار این اتفاق افتاد دفعه اول مامانی هم بود

قضیه این بود که یه شب اومدم بازت کردم تا پوشکتوعوض کنم یهو رو صورت خودت جیش کردی واای منو میگی مونده بودم چکار کنم زنگ زم به مامانی و براش تعریف کردم اونم کلی ندید اومد پسرو حموم کرد دفعه دوم خودم تنها بودم مامانی مشهد بود بابا امیر هم سرکار، سعی کردم به خودم مسلط باشم صورتتو شستم و خشک کردم،لباساتو عوض کردم ای پسر جیشوووووووو.

 

اینم چند تا عکس از پسر خوشگلم:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)