ثمره ی عشقمون

این روزهاااااااا

1394/7/14 11:30
نویسنده : مامان بهاره
203 بازدید
اشتراک گذاری

اینروزها خونه ی ما با وجود تو رنگ و بویی گرفته، تو شدی چشم و چراغ همه .بیشتر وقتمون برای شما میگذره ،مامانی بنده خدا همیشه میاد پایین کمک و دلش میخواد پیش شما باشه گلم.بابایی از راه میاد با دیدن تو خستگی از تنش درمیره.من و بابایی همیشه خداروشکاریم که تورو بهمون داد.فدای اون دست و پاهای کوچولوت بشم .

آب تنی خیی دوست داری حموم که می بریمت اصلا نمیترسی و تمام مدت توی حموم ساکتی قربون پسرم بشم من.مامانم فکر کنم خیلی به نقاشی علاقه داری عین مامانت آخه یه تابلو نقاشی مامان تو خونه زدیم مرتب داری به اون نگاه میکنی خیلی هم با دقت محوش میشی.

یه چندروزه دلدرد بودی بردیمت دکتر و بهت قطره داد مرتب زور میزنی و اذیتی .منم همش غصه میخورم دست خودم نیست اصلا طاقت درد کشیدنتو ندارم نازنینم،همش میگم خدایا الهی دردو بلای علیرضا تو سر من بخوره.

خداروشکر وزنت خوبه عزیزم ،خیلی دلم شاد میشه وقتی دکتر میگه وزنش خوبه و احتیاج به شیر کمکی نداره.

پسرم از پا قدم مبارک تو مامان تو مصاحبه اداره امور مالیاتت و دارایی قبول شد .یه روز بهم زنگ زدن گفتن شما تو مصاحبه قبول شدین و بیاین برای شروع به کار.با بابایی رفتیم مدارک بردم اما خیلی دو دل شدم همش میگفتم اگه بهم مرخصی بدن میرمسرکار و گرنه که هیچی، آخه پسرم هنوز خیلی کوچیکه و به من احتیاج داره هرکی یه چیزی میگفت یکی میگفت برو الان حکمت بخوره اما شروع به کارتو میتونن از چندماه دیگه بزنن.

یکی میگفت چند روزی میری بعد بهت مرخصی بدون حقوق میدن خلاصه با این دلخوشیها رفتم مدارک دادمو کارهارو باب بابایی انجام دادیم،قربون امیرم بشم تو همه ی مراحل زندگیم همراهم بود و منو هیچ وقت تنها نزاشت.

خلاصه رفتیم همه ی کارهارو انجام دادیم چند نفر گفتن بهش مرخصی زایمان تعلق میگیره هرکی یه چیزی گفت.اما وقتی رفتیم حکممو بزنن اب پاکی رو روی دستم ریختن گفتن از زمانی که حکمتون بخوره ظر دو روز باید شروع به کار بدین یعنی همه ی وعده وعیدها کشک بود من موندمو یه تصمیم بزرگ که باید برای زندگیمون میگرفتم.

پسرم یه حرفایی تو دلمه که باید بدونی شاید یه روز این رو بخونی و دیگه از دستم ناراحت نباشی که تصمیم گرفتم برم سرکار و نصف روز تنهات بزارم انشالله مامانی رو درک کنی.

علیرضا مامان خیلی سختی کشیده برای تحصیلاتش  ،تا پیش دانشگاهیم تموم شد مشهد رشته ی مهندسی کامپیوتر قبول شدم و 4 سال اونجا تو غریبی درس خوندم ،خیلی سختی کشیدم خیلی برام سخت بود از عزیزانم دور بودم توی خوابگاه با همه جور آدم سروکله زدم درسم که تموم شد برگشتم زاهدان چند ماه بعد دانشگاه بین الملل چابهار کارشناسی ارشد مدیریت فناوری اطلاعات قبول شدم. اونموقع بابایی اومده بود خواستگاری و باهم نامزد شده بودیم که من رفتم چابهار بعدش هم که عروسی کردیم و من بلافاصله بعدش رفم چابهار برای امتحاناتم.هردو هفته یکبار مجبور بودم از بابایی جدا بشم و چند روزی برم چابهار.خیلی سخت بود دل کندن از امیرم ،خلاصه این دوران هم گذشت و بعد تموم شدن درسم دو سالی بیکار تو خونه بودم سختم بود بابایی تا 9 شب سرکار بود و من تو خونه تنها ،دیگه داشتم افسردگی میگرفتم منزوی شده بودم و دوست نداشتم با کسی رفت و آمد داشته باشم.

تنهایی این بلارو سرآدم میاره بابایی همش میگفت از خونه برو بیرون برو کلاس با دوستات قرار بزار اما من به حرفش گوش نمی کردم.همیشه از خدا میخواستم برامکاری جور بشه که ارزش این همه سختی که کشیدم و درس خوندم رو داشته باشه چون واقعا دلم میسوخت با مدرک کارشناسبی ارشد بشینم تو خونه و عمرم همینجوری بگذره .

خلاصه یک ماه قبل اومدن پسرم تو دلم خبر دار شدم که باهام تماس گرفته بودن برای مصاحبه که من جواب نداده بوم .رفتیم اداره گفتن باید برین تهران برای مصاحبه که خبرتون میکنیم که متوجه بارداریم شدم.از همون اول پاقدمت خیلی خوب بود پسرم با خودت کلی برکت اوردی به زندگیمون، وقتی از تهران تماس گرفتن که برم برای مصاحبه بهشون گفتم باردارم و نمیتونم بیام بنده خدا خانم خیلی خوبی بود گفت هرزمان همکارها اومدن زاهدانخبرتون میکنم برای مصاحبه.

دقیقا یه هفته قبل زایمانم زنگ زدن که بیاین برای مصاحبه که منم رفتم ،هیچ رغبتی نداشتم فقط همه چیو به خدا سپردم ازش خواستم هرچی خیرو صلاحمه همون بشه.این بود جریان استخدامی مامان......

حالا میخوام یه چیز مهم رو بدونی حرفی که به هیچ کس غیر بابات نگفتم، بزرگترین دلیلم برای سرکار رفتن با وجود تو نازنینم اینه که میخوام یه مامان قوی برای پسرم باشم .یه مامان اجتماعی که میتونه از حق خودشو خانوادش دفاع کنه، نمیخوام یه مامان منزوی برات باشم که همیشه تو خونه نشسته و با هیچ کس رفتو آمدی نداره . دلم نمیخواد توهم مثل من کم حرف و منزوی باشی پسرم، میخوام از حق خودت دفاع کنی با عرضه و اجتماعی بار بیای.برای همین دیدم اگه تو خونه بشینم توهم مثل من میشی و تصمیم گرفتم اینکارو قبول کنم و توکل کردم به خدا.مطمئینم خیریتی توش بوده.

از 16 اسفند 93 شروع به کار دادم ،خیلی خیلی سخته پسرم خیلی دلتنگتم دلم برای بوی تنت تنگ میشه.

اما من و تو این روزهای سخت رو میگذرونیم تو خیلی قوی هستی پسرم خداروشکر رئیسم شرایطم رو میدونه و بهم اجازه داده بین روز یه ساعتی بیام بهت شیر بدم.

پسرم به عش تو شب اندازه دو وعدت شیر میدوشم اونم با دست و یه وعده هم خودم میام خونه بهت شیر میدم،برای دیدنت لحظه شماری میکنم.

خداروشکر میکنم به دوتا از بزرگترین آرزوهام رسیدم یکی مادر شدن دوم هم سرکار رفتن، احاس میکنم روحیم خیلی بهتر شده با اینکه خیلی خسته هستم ، اصلا وقت استراحت ندارم تازه غذا هم باید شب درست کنم برای روز بعد .اصلا نمیفهمم روزهام چجوری میگذر هرچی استراحت کرده بودم قبل بارداری و مخصوصا بارداریم تلافی همه شدن.

علیرضای قشنگم روزها تا ساعت 5/9 بابایی پیشت میمونه بعد از اون مامانی پروین میاد پیشت تا 1 که من از اداره میام .بینش هم ساعتای 10 میام یه ساعتی پیشت و بهت شیر میدم خدارو شکر میگذره.

خواهش میکنم از دست مامان ناراحت نباش علیرضا ،دیگه فرصتی نداشتم و نمیتونستم این موقعیت رو از دست بدم مطمئینم اگر اینکار رو رد میکردم خیلی پشیمون میشدم و همیشه حسرت میخوردم ،فقط میخوام درکم کنی.

تمام سعیم رو مسکنم که برات کم نزارم عزیز دلم ،الان که دارم اینارو مینویسم سرکار هستم و بی نهایت دلتنگتم دارم لحظه شماری میکنم ساعت 10 بشه و بیام پیشت.دیگه باید برم پسرگلم میبوسمت و بی نهایت دوستت دارم بهترین هدیه ی خدا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)