ثمره ی عشقمون

سلام فرشته بابا امیر

سلام عزیزیم ؛ سلام هدیه من خوبی بابا جان دوست دارم این روزا رو برات بنویسم این اولین باریه که برات مینویسم . میدونی عزیز دل بابا هر شب موقع خواب وقتی دراز میکشیم اولین کاری که میکنم دستم رو روی مامان بهار میذارم و براش آیت الکرسی میخونم اونم برای تو میخونه بعد دوتا دستم و رو شکم مامان بهار میذارم و با تمام وجود و انرژی برات آیت الکرسی میخونم و برات دعا میکنم . خیلی برامون عزیزی عزیز بابا چون هنوز نمیدونم دختری یا پسر بهت میگم نی نی بابا امیر، تا حالا شنیده بودم همه مادرا از اینکه ویار دارن شکایت میکنن حتما نمیدونی ویار چیه؟ مامانا وقتی تو دلشون فرشته هایی مثله تو دارن به بوها حساسن و حالشون بد میشه ولی مامانت، بهار عزیز من وقتی حالش...
27 تير 1393

رویت شدن نفسمون *خدایا شکرتتتتتت*

سلام عزیزم سلام قشنگم ببخش انقد دیر خاطره اون روز رو برات مینویسم مامانی ، روز هفتم تیرماه ساعت 3.5 نوبت سونوگرافی داشتیم من چون چند روزی یکم حالم دگرگون بود و از در یخچال بدم میومد خدارو شکر خیالم راحتتر بود اما بازم دل تو دلم نبود که منو بابایی تورو ببینیم .خدا میدونه باباجونت چه حالی داشت اون روز ، صبحش رفت سرکار ساعتای 10 بهم زنگ زد بهار خیلی هیجان دارم نمیتونم کاری بکنم از صداش قشنگ معلوم بود داره لحظه شماری میکنه که بیاد جوجشو ببینه اما من خیلی آرومتر بودم یه آرامش خاصی وجودمو گرفته بود که همشو از خدای مهربون و فرشته ی خوبم داشتم. ساعتای 12 دیدم بابایی اومد خونه خیلی استرس و هیجان داشت هی میگفت کاش واسه صبح وقت گرفته بودم بعد اینکه ...
27 تير 1393

**اولین سونوگرافی**

سلام کوچولوی مامان شنبه 3/24 ساعت 10 به بعد وقت سونو داشتم که عشقمونو ببینیم بابایی زودتر رفت وقت گرفته بود بعد اومد دنبال من تا زیاد خسته نشم خدا خیرش بده بازم میگم عزیزم تو بهترین بابای دنیارو داری بخدا. خلاصه نوبت ما شد و رفتیم دکتر تا موسموسکو گزاشت رو شکمم گفت تو که آب زیاد نخوردی برو دو ساعت دیگه بیا وای انقد ناراحت شدم آخه مامانی من و بابایی دل تو دلمون نبود که تورو ببینیم و استرس هم داشتم بابایی منو رسوند خونه مامانی پروین بنده خدا مامانی هم نگران بود و منتظر بود بهش خبر بدیم که گفتم هنوز سونو نشدم خلاصه نیم ساعتی گذشت و دیدم نمیتونم تحمل کنم و به بابایی زنگ زدم گفتم من دارم میترکم بیا بریم رفتیم اونجا خانمه خدا خیرش بده منو...
26 خرداد 1393

" فرشته ی کودک "

کودکی که آماده ی تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : « می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستید . اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ » خداوند پاسخ داد : « از ميان بسياری از فرشتگان ، من يکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . » اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه . اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافیست . خداوند لبخند زد : « فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود . » کودک ادامه داد : «...
20 خرداد 1393

کنجد مامان

سلام جوجه ی مامان مامانی این روزا فقط دارم لحظه شماری میکنم تا زودتر بیام سونو و ببینمت خدا میدونه من و بابایی چقد ذوق داریم برای دیدنت ، امروز بابایی برای شنبه 24 خرداد وقت گرفت . عزیز دلم از احوالاتم بگم این روزا خیلی خستم و بیحالم ، صبح ها که همش خوابم و حال ندارم از جام بلند شم و با اینکه غذا میخورم اما همیشه گشنمه وروجکم فک کنم از این نظر به بابایی رفتی که انقد شکمو شدی آخه باباییت هم خیلی شکمویه و وقتی گشنه میشه هیشکیو نمیشناسه ههههههه مامانی اینو همیشه یادت باشه تو بهترین بابای دنیارو داری خدا میدونه چقد دوستت داره و منتظرته از روزی که فهمیدیم تو اومدی تو دلم نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم. بنده خدا از یه طرف سر کار از ی...
20 خرداد 1393

خدایااااا شکرتتتتتتتتتتتتتت

سلام مامانی خوش اومدی عزیزم ، خدارو هزار مرتبه شکر تو بالاخره اومدی ، بالاخره اجازتو از خدا گرفتی و اومدی تو دل مامان خدا میدونه من و بابایی چقد منتظرت بودیم ، همیشه صدات میزدیم باهات حرف میزدیم و ازت خواهش میکردیم بیای چون خیلی دلتنگتیم ، دوتامون خیلی بی قرارت بودیم اما همیشه بهمدیگه این اطمینانو میدادیم که تو به همین زودیها به سلامتی میای و من و بابایی میشیم خوشبخت ترین بابا و مامان دنیاااا جوجه ی مامان در تاریخ 93/3/6 روز عید مبعث من و بابایی بهترین عیدیو از خدا و پیامبر خوبیها و حضرت جبرِِئیل گرفتیم ، خدا تورو به ما عیدی داد نمیدونی چه حس خوبی بود عزیزم بی بی چک گزاشتم و در عرض دو ثانیه دوخطه شد خدارو شکررررررر اینم عکسش دردونه...
15 خرداد 1393