ثمره ی عشقمون

خدایااااااااا

خدایا ! مهربانا ! از تو سپاسگذارم هر لحظه و هر نفسی چقدر رحیمی که به چون منی بهترین دنیا را عطا می کنی؟؟؟ من سراپا تقصیرم اما تو ای بهترین ! خاک خشک وجودم را کشتزار محصولی عظیم کردی. من که تا این حد بی مقدارم حالا بسان صدفی شده ام گرانبها. در باورم نمیگنجد مرواریدیدر دل دارم که تو او را عاشقانه دوست داری   قسم میدم تو را به عزیز ترین مخلوقت                   به من توان بده تا امانت داری خوبی باشم                    ...
27 آبان 1393

چند جمله ای برای عشق زندگیم

امیرم ، عشق زندگیم ، همه وجودم میخواستم بابت همه چی ازت تشکر کنم ، بابت این خوشبختی، آرامش، اینکه همیشه پیشم بودی و لحظه ای منو تنها نگذاشتی. من ..... عشق رو با تو و کنارتو فهمیدم و درک کردم نمیدونم اگه تو نبودی من چه سرنوشتی داشتم حتی نمخوام لحظه ای بهش فکر کنم. عشقم ، بهترینم افتخار میکنم ثمره عشقمون تو وجودمه عاشقتم و هیچ وقت نمیتونم تمام زحمات و فداکاریهات رو جبران کنم. امیدوارم پسرمون معنی واقعی عشق رو از مامان و باباش یاد بگیره ، پسم عشق من و پدرت بهم یه عشق جاودان و نایابه. رابطهء ما از یک زن و شوهر خیلی فراتره، فراتر از خیلی چیزها، یک روز برات از عشقمون میگیم از اینکه چقدر برای رسیدن بهم تلاش کردیم فقط خدا خبر داره ، خدا رو شکر...
10 مهر 1393

22 هفته

سلام پسرم سلام تاج سرم امروز 6 مهر ماه 22 هفتمون تموم شد خدا رو هزار مرتبه شکر پسرم انشا الله بقیه راه هم به سلامتی و آرامش و دل خوش سپری بشه و پسرم صحیح و سلامت بیاد بغلم (( الهی آمین)) پسرم یکشنبه هفته پیش یعنی 30 شهریور تولد مامان بهاره بود مامانی یک سال بزرگتر شد خدا میدونه امسال بهترین تولد عمرم بود چون تو هم باهامون بودی گل پسرم بهترین و بزرگترین هدیه زندگیمو از خدای مهربون گرفتم الهی شکر همون روز صبح تا چشمامو باز کردم از ته دلم آرزو کردم انشا الله سال دیگه این موقع تو هم پیشمون باشی توی بغلم صحیح و سلامت باشی و با هم کیک تولدمو فوت کنیم الهی به امید تو. دست بابا درد نکنه برامون کیک گرفت کادو هم یک لب تاپ ، سنگ تموم گذاشت باب...
10 مهر 1393

هفته 21

خدایا شکرت خدا جونم هزاران بار شکر دارم این روزها رو می بینم . خدا رو شکر نصف راه رو بسلامتی سپری کردیم و امروز وارد هفته 21 شدیم الهی بقیه راه رو هم زیر سایه خدا و پرچم حضرت علی(ع) به سلامتی و دل خوش و آرامش سپری کنیم و پسرم علیرضا جونمو صحیح و سلامت بغل بگیریم. پسرم تاج سرم از حال این روزهام برات بگم ، خدا رو شکر خیلی خوبم فقط استراحت مطلقم و همیشه دراز کشم (( الهی فدات بشم همین الان یک لگد محکم بهم زدی ، قربون اون دستو پاهای کوچولوت برم من)) دو هفته شده که عمل کردم و استراحت مطلقم شروع شده ، امروز خودمو وزن کردم 55.200 شدم ، قبل بارداریم 53 بودم تا حالا یه دو کیلویی اضافه کردم عزیزم خدا کنه زیاد چاق نشم و تو خودت وزن بگیری . دوشنبه ...
5 مهر 1393

19 هفته

سلام پسر گلم ، امروز 15 شهریور ماهه و فردا 19 هفته کامل میشه و به امید خدای بزرگ میریم تو 20 هفته . خدا رو هزار مرتبه شکر نصف راه رو بسلامتی سپری کردیم انشا الله بقیه راه هم زیره سایه خداوند و زیر پرچم حضرت علی (ع) به سلامت بگذرونیم. این روزها خدا رو شکر خیلی تکونات واضح تر شده ، قربونت برم بیشتر شبا خیلی سرحالی و روزها تا دیر وقت خوابی. راستی یادم رفت بهت بگم من تکونای تو رو از هفته 15 حس کردم مخصوصا وقتی غذا میخورم خوب حست میکنم اولا گوله میشدی تو شکمم اما الان قشنگ تکون میخوری و لگد میزنی اما دستمو رو شکمم میذارمهنوز معلوم نیست یعنی هر وقت به بابایی میگم داری تکون میخوری و اونم بدو بدو با ذوق میاد دستشو میزاره روی شکمم اما تو رو حس ...
4 مهر 1393

هفته 18 : خاطرات سرکلاژ

حالا اومدم از خاطرات سرکلاژم بنویسم ، از اونجایی که توی سونوی مجدد مشخص شد سرکلاژم کمتر شده من هم همه چیو سپردم به خدا و منتظر تصمیم دکترم شدم ، دکتر هم تصمیم گرفت سرکلاژ بشم. یکشنبه شب مامانی پروین برام سوپ درست کرد و اومد پیشمون منم رفتم حمام و سوپمو خوردم و خوابیدم جالبه اصلا هیچ استرسی نداشتم شاید برای اینکه همه چیو سپرده بودم به خدا اصلا نمیترسیدم تازه احساس میکردم این به نفعه پسرمه و انشا الله دیگه تا آخر بارداریم به سلامت و هیچ نگرانی میگذرونم. دوشنبه صبح 10 شهریور ساعت 10.5 رفتیم کلینیک بابایی صبح زود رفت کارای بستری شدنمو بکنه و اومد دنبالمون و با مامانی رفتیم.  اونجا که رفتیم بهم لباس دادن تا لباسامو عوض کنم خیلی لباساشو...
4 مهر 1393

سونوی مجدد

سلام پسرم واااای چه حسه قشنگیه پسرم ، خدا جونم شکرت علیرضا پسره نازنینم خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم خدا نگهدارت باشه انشا الله اسمت نگهدارت باشه. بعد از سونوی روز سه شنبه جواب سونو رو به خانم دکتر نشون دادم و گفت تا یکشنبه هفته بعد یعنی 9 شهریور استراحت کن ، استراحت مطلق بعد دباره برو سونو اگه طول سرویکس کمتر شده باشه باید سرکلاژ بشی. عزیزم این چند روز خدا میدونه به مامان بهاره چی گذشت هم درده دلم شدیدتر شده بود هم استرس و نگرانی که چی میخواد بشه . دراز کش بودم ، بابایی تخت برام توی حال جلوی تلویزیون گذاشته تا مامان راحت استراحت کنه و خیلی بهم میرسه ، حتی وقتی میخواد بره بیرون همه چی جلو دستم میذاره و مدام بهم سر میزنه ، برام میوه خ...
31 شهريور 1393

17 هفته (مشخص شدن جنسیت نی نی )

سلام عشقم ؛ سلام نفسم خوبی مامانی ؟ مامانی این روزا نگرانته عسلم . چند روزی بود دلم درد میکرد نمیتونستم از جام پاشم خیلی نگران بودم عزیزم نمیدونستم تو در چه حالی و این درد برای چیه  تا اینکه روز دوشنبه 3 شهریورماه به خانم دکتر اس دادم که من وضعیتم اینجوریه چکار کنم اونم گفت بیا مطب ببینمت . منم آخر وقت رفتم مطب خانم دکتر ، گفت ممکنه عفونت ادراری داشته باشی اما من اصلا علایمشو نداشتم خلاصه برام یه آزمایش و یه سونوگرافی کامل نوشت و اسم سونو که آمد خیلی خیلی ذوق کردم ، عسلم آخه دل تو دلم نبود ببینمت و بدونم دخملی یا پسر . دلک خیلی برای جوجوم تنگ شده بود . خلاصه گفت رو تخت بخواب تا صدای قلب نازنین شما رو بشنوم. مامانی تو که مامانو دق ...
31 شهريور 1393

خبر خوب دوم

سلام عسلم جیگر گوشه ی مامان و اما بقیه ی اخبار این چند روزو برات میگم عزیزم... روز بعد از سونوی ان تی یعنی پنجم مرداد خاله آزی صبح زود پرواز داشت بیاد پیشمون چقد خوشحال بودم من عاشق خاله جونتم این حسیه که دوتامون نسبت به همدیگه داریم ما با هم بزرگ شدیم و خیلی بهم وابسته ایم صبح بابایی رفت دنبال خاله و منم سریع حاضر شدم که از فرودگاه که برمیگردن سر راه بیان منم بردارن. وقتی بابایی اومد دنبالم رفتم پایین خاله تو ماشین نشسته بود واااای چه ذوقی کردیم همدیگه رو محکم بغل کردیمو رفتیم خونه ی مامانی پروین.خیلی هممون خوشحال بودیم همه این روزا خیلی هوای منو دارن و بهم میرسن خاله آزی کلی لباسای خوشجل موشجل برام خریده بود و همشونو امتحان میک...
16 مرداد 1393

برگشتم با خبرای خوبببببببببب

سلام عزیز دلم ، سلام میوه دلم مامان برگشت با کلی تاخیر عزیزم این یه هفته ده روز خیلی سرمون شلوغ بود و کلی خبرای خوشجل موشجل برات دارم. شنبه 5/4 ساعت 8 صبح وقت سونوی ان تی داشتیم هرچی به این روز نزدیکتر میشدم هیجان و استرس مامان و بابا هم بیشتر میشد فقط خدا میدونه تو دل من چه خبر بود اما همین که همه چیو سپردم به خدا دلمو آروم میکرد. بزار از اون روز برات بگم عزیزمممممممم صبح ساعتای 6 از خواب پا شدم و دیگه خوابم نبرد شروع کردم به قرآن خوندن و برای امام زمان صلوات میفرستادم صبحانمو خوردم یه شیر کاکائو و رانی آناناس هم زدیم به رگ و حاضر شدم که بریم سونو ، اونجا که رسیدیم دیدم مامانی پروین خوشگلت اونجاست زودتر از ما اومده بود و منتظرمون...
15 مرداد 1393