ثمره ی عشقمون

هفته 18 : خاطرات سرکلاژ

حالا اومدم از خاطرات سرکلاژم بنویسم ، از اونجایی که توی سونوی مجدد مشخص شد سرکلاژم کمتر شده من هم همه چیو سپردم به خدا و منتظر تصمیم دکترم شدم ، دکتر هم تصمیم گرفت سرکلاژ بشم. یکشنبه شب مامانی پروین برام سوپ درست کرد و اومد پیشمون منم رفتم حمام و سوپمو خوردم و خوابیدم جالبه اصلا هیچ استرسی نداشتم شاید برای اینکه همه چیو سپرده بودم به خدا اصلا نمیترسیدم تازه احساس میکردم این به نفعه پسرمه و انشا الله دیگه تا آخر بارداریم به سلامت و هیچ نگرانی میگذرونم. دوشنبه صبح 10 شهریور ساعت 10.5 رفتیم کلینیک بابایی صبح زود رفت کارای بستری شدنمو بکنه و اومد دنبالمون و با مامانی رفتیم.  اونجا که رفتیم بهم لباس دادن تا لباسامو عوض کنم خیلی لباساشو...
4 مهر 1393

سونوی مجدد

سلام پسرم واااای چه حسه قشنگیه پسرم ، خدا جونم شکرت علیرضا پسره نازنینم خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم خدا نگهدارت باشه انشا الله اسمت نگهدارت باشه. بعد از سونوی روز سه شنبه جواب سونو رو به خانم دکتر نشون دادم و گفت تا یکشنبه هفته بعد یعنی 9 شهریور استراحت کن ، استراحت مطلق بعد دباره برو سونو اگه طول سرویکس کمتر شده باشه باید سرکلاژ بشی. عزیزم این چند روز خدا میدونه به مامان بهاره چی گذشت هم درده دلم شدیدتر شده بود هم استرس و نگرانی که چی میخواد بشه . دراز کش بودم ، بابایی تخت برام توی حال جلوی تلویزیون گذاشته تا مامان راحت استراحت کنه و خیلی بهم میرسه ، حتی وقتی میخواد بره بیرون همه چی جلو دستم میذاره و مدام بهم سر میزنه ، برام میوه خ...
31 شهريور 1393

17 هفته (مشخص شدن جنسیت نی نی )

سلام عشقم ؛ سلام نفسم خوبی مامانی ؟ مامانی این روزا نگرانته عسلم . چند روزی بود دلم درد میکرد نمیتونستم از جام پاشم خیلی نگران بودم عزیزم نمیدونستم تو در چه حالی و این درد برای چیه  تا اینکه روز دوشنبه 3 شهریورماه به خانم دکتر اس دادم که من وضعیتم اینجوریه چکار کنم اونم گفت بیا مطب ببینمت . منم آخر وقت رفتم مطب خانم دکتر ، گفت ممکنه عفونت ادراری داشته باشی اما من اصلا علایمشو نداشتم خلاصه برام یه آزمایش و یه سونوگرافی کامل نوشت و اسم سونو که آمد خیلی خیلی ذوق کردم ، عسلم آخه دل تو دلم نبود ببینمت و بدونم دخملی یا پسر . دلک خیلی برای جوجوم تنگ شده بود . خلاصه گفت رو تخت بخواب تا صدای قلب نازنین شما رو بشنوم. مامانی تو که مامانو دق ...
31 شهريور 1393

خبر خوب دوم

سلام عسلم جیگر گوشه ی مامان و اما بقیه ی اخبار این چند روزو برات میگم عزیزم... روز بعد از سونوی ان تی یعنی پنجم مرداد خاله آزی صبح زود پرواز داشت بیاد پیشمون چقد خوشحال بودم من عاشق خاله جونتم این حسیه که دوتامون نسبت به همدیگه داریم ما با هم بزرگ شدیم و خیلی بهم وابسته ایم صبح بابایی رفت دنبال خاله و منم سریع حاضر شدم که از فرودگاه که برمیگردن سر راه بیان منم بردارن. وقتی بابایی اومد دنبالم رفتم پایین خاله تو ماشین نشسته بود واااای چه ذوقی کردیم همدیگه رو محکم بغل کردیمو رفتیم خونه ی مامانی پروین.خیلی هممون خوشحال بودیم همه این روزا خیلی هوای منو دارن و بهم میرسن خاله آزی کلی لباسای خوشجل موشجل برام خریده بود و همشونو امتحان میک...
16 مرداد 1393

برگشتم با خبرای خوبببببببببب

سلام عزیز دلم ، سلام میوه دلم مامان برگشت با کلی تاخیر عزیزم این یه هفته ده روز خیلی سرمون شلوغ بود و کلی خبرای خوشجل موشجل برات دارم. شنبه 5/4 ساعت 8 صبح وقت سونوی ان تی داشتیم هرچی به این روز نزدیکتر میشدم هیجان و استرس مامان و بابا هم بیشتر میشد فقط خدا میدونه تو دل من چه خبر بود اما همین که همه چیو سپردم به خدا دلمو آروم میکرد. بزار از اون روز برات بگم عزیزمممممممم صبح ساعتای 6 از خواب پا شدم و دیگه خوابم نبرد شروع کردم به قرآن خوندن و برای امام زمان صلوات میفرستادم صبحانمو خوردم یه شیر کاکائو و رانی آناناس هم زدیم به رگ و حاضر شدم که بریم سونو ، اونجا که رسیدیم دیدم مامانی پروین خوشگلت اونجاست زودتر از ما اومده بود و منتظرمون...
15 مرداد 1393

سلام فرشته بابا امیر

سلام عزیزیم ؛ سلام هدیه من خوبی بابا جان دوست دارم این روزا رو برات بنویسم این اولین باریه که برات مینویسم . میدونی عزیز دل بابا هر شب موقع خواب وقتی دراز میکشیم اولین کاری که میکنم دستم رو روی مامان بهار میذارم و براش آیت الکرسی میخونم اونم برای تو میخونه بعد دوتا دستم و رو شکم مامان بهار میذارم و با تمام وجود و انرژی برات آیت الکرسی میخونم و برات دعا میکنم . خیلی برامون عزیزی عزیز بابا چون هنوز نمیدونم دختری یا پسر بهت میگم نی نی بابا امیر، تا حالا شنیده بودم همه مادرا از اینکه ویار دارن شکایت میکنن حتما نمیدونی ویار چیه؟ مامانا وقتی تو دلشون فرشته هایی مثله تو دارن به بوها حساسن و حالشون بد میشه ولی مامانت، بهار عزیز من وقتی حالش...
27 تير 1393

رویت شدن نفسمون *خدایا شکرتتتتتت*

سلام عزیزم سلام قشنگم ببخش انقد دیر خاطره اون روز رو برات مینویسم مامانی ، روز هفتم تیرماه ساعت 3.5 نوبت سونوگرافی داشتیم من چون چند روزی یکم حالم دگرگون بود و از در یخچال بدم میومد خدارو شکر خیالم راحتتر بود اما بازم دل تو دلم نبود که منو بابایی تورو ببینیم .خدا میدونه باباجونت چه حالی داشت اون روز ، صبحش رفت سرکار ساعتای 10 بهم زنگ زد بهار خیلی هیجان دارم نمیتونم کاری بکنم از صداش قشنگ معلوم بود داره لحظه شماری میکنه که بیاد جوجشو ببینه اما من خیلی آرومتر بودم یه آرامش خاصی وجودمو گرفته بود که همشو از خدای مهربون و فرشته ی خوبم داشتم. ساعتای 12 دیدم بابایی اومد خونه خیلی استرس و هیجان داشت هی میگفت کاش واسه صبح وقت گرفته بودم بعد اینکه ...
27 تير 1393