ثمره ی عشقمون

این روزهاااااااا

اینروزها خونه ی ما با وجود تو رنگ و بویی گرفته، تو شدی چشم و چراغ همه .بیشتر وقتمون برای شما میگذره ،مامانی بنده خدا همیشه میاد پایین کمک و دلش میخواد پیش شما باشه گلم.بابایی از راه میاد با دیدن تو خستگی از تنش درمیره.من و بابایی همیشه خداروشکاریم که تورو بهمون داد.فدای اون دست و پاهای کوچولوت بشم . آب تنی خیی دوست داری حموم که می بریمت اصلا نمیترسی و تمام مدت توی حموم ساکتی قربون پسرم بشم من.مامانم فکر کنم خیلی به نقاشی علاقه داری عین مامانت آخه یه تابلو نقاشی مامان تو خونه زدیم مرتب داری به اون نگاه میکنی خیلی هم با دقت محوش میشی. یه چندروزه دلدرد بودی بردیمت دکتر و بهت قطره داد مرتب زور میزنی و اذیتی .منم همش غصه میخورم دست خودم نیس...
14 مهر 1394

این روزها یه فرشته مهمون خونمون شده خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

سلام پسر قشنگم تو اومدی شدی همه ی زندگی من و بابایی تموم وقتمون گزاشتیم برای پسری یعنی فرصت هیچ کاری نداریم ،بابایی یه هفته نرفت سرکار و پیشمون بود .خداروشکر شیرم بهتر شده و گل پسرم سیر میشه. مامانی پروین و خاله ازاده هم شبا پیشمون میمونن، شبا برای اینکه بتونم با خیال راحت استراحت کنم و هی چکت نکنم کنار مامانی میخوابی ،بنده ی خدا همش مراقبته منم هر دوساعت پا میشم و شیرت میدم. خداروشکر روز چهارم نافت افتاد و روز گنجم بردیمت حموم، اولین حموم زندگیتو مامانی پروینت برد منم بهعنوان دستیار اومدم  انقدر کوچولو بودی که آدم میترسه حتی بغلت کنه .خیلی هول کرده بودم تو حموم ، مامانی حمومت کرد و داد بغل من تا ببرم لباس تنت کنم خیی استرس داش...
14 مهر 1394

خاطره زایمان 2

....تورو بردن کارهای لازم رو انجام بدن و شکم منم بخیه زدن ،خیلی احساس ضعف و ناتوانی داشتم همش فشارم میفتاد ،خلاصهههههه کار تمام شد و منو بردن توی ریکاوری ،اونجا یکم که گذشت خیلی لرزم گرفته بود طوریکه دندونام مرتب بهم میخورد به پرستار گفتم حالم خوب نیست گفت بزار فشارت بیاد بالا بهت دارو میزنم.خیلی زمان دیر میگزشت کم کم حس پاهام برمیگشت و دردا به سرام اومد.دل تو دلم نبود که زودتر بیام تورو ببینم ،دلم برای بابایی تنگ شده بود کاش پیشم بود بغلم میکرد تا گرم بشم. یه 1 ساعتی گذشت که اومدن بهم دارو زدن و بهتر شدم فک کنم 3 ساعتی تو ریکاوری نگهم داشته بودن بالاخره اومدن که منو ببرن تو بخش دمه اتاق عمل همه منتظرم بودن و بهم تبریک گفتن .بابا امیرت عش...
14 مهر 1394

خاطره زایمان 1

سلام پسرم ،عشقم امیدم الان که دارم این مطلب رو برات مینویسم سرکارم و خیلی خیلی دلتنگتم.مامانی منو ببخش خیلی وقته نیومدم برات بنویسم این روزا حسابی سرم شلوغه تو اومدی و تموم وقت منو پر کردی عزیز دلم مامان قربونت بره. الان میخوام برات خاطره اون روز ،روزی که بهترین روز زندگی مامان بهار و بابا امیر شد رو برات بنویسم روز تولدت . یه روز سرد زمستونی خدا یه فرشته کوچولوی نازنازی رو گذاشت توی بغلم و منو لایق مادر شدن دونست . روزی که همیشه تو رویاهام میدیدمش و آرزوشو داشتم ، وقتی وبلاگ و حاطرات دوستامو میخوندم اشک میریختم میگفتم خدایاااااااااا یعنی میشه منم این روزهارو ببینم . الهی شکر پسرم تو اومدی الهی این روزها قسمت همه ی منتظرا باشه ....
30 فروردين 1394

37 هفته تمام ((الهی شکر))

گل پسرم الهی شکر امروز 37 هفته تمام شد خدا رو شاکرم بابت این همه خوبیٰ خدا جونم سپاسگذارم ازتون که دارم این روزا رو میبینم. از این هفته برات بگم پسرم کل کارا انجام شد . مامان بهاره یه لیست نوشته بود از کارهایی که باید تا قبل از آمدن گل پسرم انجام بشه خدا رو شکر اکثر کارها تموم شدن . مهمترین و لذت بخشترین کاری که انجام شد چیدن اتاقت پسرب بهمراه بابا امیر بود ٰ ولی پسرم خدا میدونه چه هیجانی داشتیم . انشا الله پدر بشی حس ما رو درک میکنی بابایی خسته از کارا آمد سرویس گل پسرشو تمیز کرد برای مامانی کباب درست کرد کلی ظرف شست  اینقدر این روزا خسته میشه که از خستگی تو تخت بیهوش میشه الهی خیر ببینه ٰ پسرم بهترین بابای دنیاست قدرشو بدون تا س...
26 دی 1393

بدون عنوان

مادر که میشوی....... تمام زندگیت میشود پر از التماس و خواهش از خدا برای عاقبت بخیر شدن فرزندت. مادر که میشوی........ بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بجه ات. مادر که میشوی......... بیشتر فکر میکنی به مادرت، مادربزرگت و مادر مادربزرگت و اینکه آنها چه سختی هایی کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند. مادر که میشوی......... غم و اندوه و شادی رنگ دیگری می گیرند و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت. مادر که میشوی......... کوه های عالم بر سرت خراب میشود وقتی نیش سوزنی به پای فرزندت میشود. مادر که میشوی.......... صبور میشوی و با حوصله، انگار نه انگار تا دیروز بی حوصله...
23 دی 1393

هفته 36

پسرم نفسم ضربان قلبم سلام ماشا الله به پسرم باشه دیگه چیزی به اومدنت نمونده گلم چشم بهم بزنیم انشا الله این هفته های آخرم بسلامتی می گذرن و گل پسرم انشا الله صحیح و سلامت میاد بغلمون. مامانی از این روزا برات بگم ، حسابی سنگین شدم وزنم رفته بالا دستا و پاها و صورتم ورم کرده ، خوابیدن برام خیلی سخت شده به هر سمت میخوابم شما میری همون سمت و خودتو گلوله میکنی منم نمیتونم بخوابم هی لگد میزنی ، حتما شکایت میکنی مامانی جام تنگ شده . الهی قربون تو نفسم برم من ، حقم داری پسرم ماشا الله بزرگ شدی و جات حسابی تنگ شده دیگه چیزی نمونده پسرم تحمل کن انشا الله بوقتش صحیح و سالم بیا بغلمون. این روزا خیلی به خورد و خوراکم میرسم دسته بابا و مامانی پرو...
23 دی 1393

هفته 34

سلام گل پسرم ، کوچولوی مامان ، عشق مامان پسرم خدا رو شکر دیگه شمارش معکوس شروع شده ، رسیدیم به 34 هفته . انشا الله چشم به هم بزنیم این چند هفته هم بسلامتی و دل خوش میگذره و گل پسرم میاد بغل مامان و بابایی. جونم برات بگه این روزا حسابی شیطون شدی ، حرکاتت خیلی شدید شده انگار حسابی جات تنگ شده آخه خیلی کش و قوس میای تو دل مامانی ، منم از ذوق همش قربون صدقه پسرم میرم . شکمم خیلی با حال شده همش بالا و پایین میپره ، از بابایی برات بگم که حسابی داره زحمت میکشه و خودشو خسته کرده اینا همش بخاطر من و شماست ، عزیزم طفلی بابا اصلا وقت سر خاروندن نداره از صبح تا شب میدوه تازه خونه که میرسه کارای خونه رو انجام میده ، الهی خیر ببینه خدا میدونه چقدر ع...
23 دی 1393

هفته 31

رفتن بابایی امیر به تهران ( خرید سیسمونی گل پسر )   پسرم همه وجودم ؛ قلب تپنده من از اینروزها برات بگم خیلی دلتنگم خیلی دلم گرفته از یه طرف خوشحالم که بابایی رفته وسایل گل پسرمونو بخره از یک طرف دلتنگشم . دلم داره میترکه پسرم . امیرم شنبه اول آذر رفته تهران ، رفت که برای گل پسرمون ، ثمره عشقمون کلی چیزای خوشکل بخره ، انشاالله چهار شنبه بر میگرده . میدونی پسرم من و بابایی یه وابستگی عجیبی بهم داریم اصلا طاقت دوری همدیگرو نداریم از آخرین باری که من تنها رفتم مشهد دو سال پیش دیگه از هم جدا نشدیم حتی یکروز ، اونسری هم وقتی برگشتم فدای امیرم بشم زیره چشماش کلی گود رفته بود از بس غصه خورده بود دیگه از هم جدا نشدیم شکر خدا . الهی ه...
8 آذر 1393