ثمره ی عشقمون

سونوی مجدد

سلام پسرم واااای چه حسه قشنگیه پسرم ، خدا جونم شکرت علیرضا پسره نازنینم خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم خدا نگهدارت باشه انشا الله اسمت نگهدارت باشه. بعد از سونوی روز سه شنبه جواب سونو رو به خانم دکتر نشون دادم و گفت تا یکشنبه هفته بعد یعنی 9 شهریور استراحت کن ، استراحت مطلق بعد دباره برو سونو اگه طول سرویکس کمتر شده باشه باید سرکلاژ بشی. عزیزم این چند روز خدا میدونه به مامان بهاره چی گذشت هم درده دلم شدیدتر شده بود هم استرس و نگرانی که چی میخواد بشه . دراز کش بودم ، بابایی تخت برام توی حال جلوی تلویزیون گذاشته تا مامان راحت استراحت کنه و خیلی بهم میرسه ، حتی وقتی میخواد بره بیرون همه چی جلو دستم میذاره و مدام بهم سر میزنه ، برام میوه خ...
31 شهريور 1393

17 هفته (مشخص شدن جنسیت نی نی )

سلام عشقم ؛ سلام نفسم خوبی مامانی ؟ مامانی این روزا نگرانته عسلم . چند روزی بود دلم درد میکرد نمیتونستم از جام پاشم خیلی نگران بودم عزیزم نمیدونستم تو در چه حالی و این درد برای چیه  تا اینکه روز دوشنبه 3 شهریورماه به خانم دکتر اس دادم که من وضعیتم اینجوریه چکار کنم اونم گفت بیا مطب ببینمت . منم آخر وقت رفتم مطب خانم دکتر ، گفت ممکنه عفونت ادراری داشته باشی اما من اصلا علایمشو نداشتم خلاصه برام یه آزمایش و یه سونوگرافی کامل نوشت و اسم سونو که آمد خیلی خیلی ذوق کردم ، عسلم آخه دل تو دلم نبود ببینمت و بدونم دخملی یا پسر . دلک خیلی برای جوجوم تنگ شده بود . خلاصه گفت رو تخت بخواب تا صدای قلب نازنین شما رو بشنوم. مامانی تو که مامانو دق ...
31 شهريور 1393

خبر خوب دوم

سلام عسلم جیگر گوشه ی مامان و اما بقیه ی اخبار این چند روزو برات میگم عزیزم... روز بعد از سونوی ان تی یعنی پنجم مرداد خاله آزی صبح زود پرواز داشت بیاد پیشمون چقد خوشحال بودم من عاشق خاله جونتم این حسیه که دوتامون نسبت به همدیگه داریم ما با هم بزرگ شدیم و خیلی بهم وابسته ایم صبح بابایی رفت دنبال خاله و منم سریع حاضر شدم که از فرودگاه که برمیگردن سر راه بیان منم بردارن. وقتی بابایی اومد دنبالم رفتم پایین خاله تو ماشین نشسته بود واااای چه ذوقی کردیم همدیگه رو محکم بغل کردیمو رفتیم خونه ی مامانی پروین.خیلی هممون خوشحال بودیم همه این روزا خیلی هوای منو دارن و بهم میرسن خاله آزی کلی لباسای خوشجل موشجل برام خریده بود و همشونو امتحان میک...
16 مرداد 1393

برگشتم با خبرای خوبببببببببب

سلام عزیز دلم ، سلام میوه دلم مامان برگشت با کلی تاخیر عزیزم این یه هفته ده روز خیلی سرمون شلوغ بود و کلی خبرای خوشجل موشجل برات دارم. شنبه 5/4 ساعت 8 صبح وقت سونوی ان تی داشتیم هرچی به این روز نزدیکتر میشدم هیجان و استرس مامان و بابا هم بیشتر میشد فقط خدا میدونه تو دل من چه خبر بود اما همین که همه چیو سپردم به خدا دلمو آروم میکرد. بزار از اون روز برات بگم عزیزمممممممم صبح ساعتای 6 از خواب پا شدم و دیگه خوابم نبرد شروع کردم به قرآن خوندن و برای امام زمان صلوات میفرستادم صبحانمو خوردم یه شیر کاکائو و رانی آناناس هم زدیم به رگ و حاضر شدم که بریم سونو ، اونجا که رسیدیم دیدم مامانی پروین خوشگلت اونجاست زودتر از ما اومده بود و منتظرمون...
15 مرداد 1393

سلام فرشته بابا امیر

سلام عزیزیم ؛ سلام هدیه من خوبی بابا جان دوست دارم این روزا رو برات بنویسم این اولین باریه که برات مینویسم . میدونی عزیز دل بابا هر شب موقع خواب وقتی دراز میکشیم اولین کاری که میکنم دستم رو روی مامان بهار میذارم و براش آیت الکرسی میخونم اونم برای تو میخونه بعد دوتا دستم و رو شکم مامان بهار میذارم و با تمام وجود و انرژی برات آیت الکرسی میخونم و برات دعا میکنم . خیلی برامون عزیزی عزیز بابا چون هنوز نمیدونم دختری یا پسر بهت میگم نی نی بابا امیر، تا حالا شنیده بودم همه مادرا از اینکه ویار دارن شکایت میکنن حتما نمیدونی ویار چیه؟ مامانا وقتی تو دلشون فرشته هایی مثله تو دارن به بوها حساسن و حالشون بد میشه ولی مامانت، بهار عزیز من وقتی حالش...
27 تير 1393

رویت شدن نفسمون *خدایا شکرتتتتتت*

سلام عزیزم سلام قشنگم ببخش انقد دیر خاطره اون روز رو برات مینویسم مامانی ، روز هفتم تیرماه ساعت 3.5 نوبت سونوگرافی داشتیم من چون چند روزی یکم حالم دگرگون بود و از در یخچال بدم میومد خدارو شکر خیالم راحتتر بود اما بازم دل تو دلم نبود که منو بابایی تورو ببینیم .خدا میدونه باباجونت چه حالی داشت اون روز ، صبحش رفت سرکار ساعتای 10 بهم زنگ زد بهار خیلی هیجان دارم نمیتونم کاری بکنم از صداش قشنگ معلوم بود داره لحظه شماری میکنه که بیاد جوجشو ببینه اما من خیلی آرومتر بودم یه آرامش خاصی وجودمو گرفته بود که همشو از خدای مهربون و فرشته ی خوبم داشتم. ساعتای 12 دیدم بابایی اومد خونه خیلی استرس و هیجان داشت هی میگفت کاش واسه صبح وقت گرفته بودم بعد اینکه ...
27 تير 1393

**اولین سونوگرافی**

سلام کوچولوی مامان شنبه 3/24 ساعت 10 به بعد وقت سونو داشتم که عشقمونو ببینیم بابایی زودتر رفت وقت گرفته بود بعد اومد دنبال من تا زیاد خسته نشم خدا خیرش بده بازم میگم عزیزم تو بهترین بابای دنیارو داری بخدا. خلاصه نوبت ما شد و رفتیم دکتر تا موسموسکو گزاشت رو شکمم گفت تو که آب زیاد نخوردی برو دو ساعت دیگه بیا وای انقد ناراحت شدم آخه مامانی من و بابایی دل تو دلمون نبود که تورو ببینیم و استرس هم داشتم بابایی منو رسوند خونه مامانی پروین بنده خدا مامانی هم نگران بود و منتظر بود بهش خبر بدیم که گفتم هنوز سونو نشدم خلاصه نیم ساعتی گذشت و دیدم نمیتونم تحمل کنم و به بابایی زنگ زدم گفتم من دارم میترکم بیا بریم رفتیم اونجا خانمه خدا خیرش بده منو...
26 خرداد 1393

" فرشته ی کودک "

کودکی که آماده ی تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : « می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستید . اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ » خداوند پاسخ داد : « از ميان بسياری از فرشتگان ، من يکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . » اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه . اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافیست . خداوند لبخند زد : « فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود . » کودک ادامه داد : «...
20 خرداد 1393

کنجد مامان

سلام جوجه ی مامان مامانی این روزا فقط دارم لحظه شماری میکنم تا زودتر بیام سونو و ببینمت خدا میدونه من و بابایی چقد ذوق داریم برای دیدنت ، امروز بابایی برای شنبه 24 خرداد وقت گرفت . عزیز دلم از احوالاتم بگم این روزا خیلی خستم و بیحالم ، صبح ها که همش خوابم و حال ندارم از جام بلند شم و با اینکه غذا میخورم اما همیشه گشنمه وروجکم فک کنم از این نظر به بابایی رفتی که انقد شکمو شدی آخه باباییت هم خیلی شکمویه و وقتی گشنه میشه هیشکیو نمیشناسه ههههههه مامانی اینو همیشه یادت باشه تو بهترین بابای دنیارو داری خدا میدونه چقد دوستت داره و منتظرته از روزی که فهمیدیم تو اومدی تو دلم نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم. بنده خدا از یه طرف سر کار از ی...
20 خرداد 1393